گفتگو جدید و خواندنی با حامد کمیلی بازیگر ایرانی به همراه تصاویر جدید حامد کمیلی – اردیبهشت ماه ۹۲
حامد کمیلی,گفتگو با حامد کمیلی,عکسهای جدید حاکد کمیلی ۹۲
گفت و گوی این هفته ما با «حامد کمیلی» حاوی اتفاقات و گفته های جذابیست که توصیه می کنم از دستش ندهید؛ به ویژه خوانندگان اصفهانی مان که آقا حامد بدجوری هوای همشهری هایش را داشت و تعصب به زادگاهش را فریاد زد.
شاید یکی از بهترین مناسبت ها برای برقراری اینگفت و گو علاوه بر حضورت در سریال «پروانه»، از راه رسیدن روز زن و مادر باشد، به این دلیل که تو متولد تیر ماه هستی و تیر ماهی ها هم در عشق به مادرهایشان زبانزدند. حالا این ویژگی تیرماهی ها در تو هم وجود دارد یا نه؟
(خنده) بله، به هر حال من فرصت به دنیا آمدن در ماه های دیگر سال را که نداشتم، اما قطعا علاقه به مادرم به خاطر تیرماهی بودنم نیستو چیزیست که نمی توانم از خودم جدایش کنم، برایش احترام قائلم و موجودیت امروز خود را مدیون او می دانم. این احترام و رابطه همواره میان ما متقابل است.
راست است که می گویند مردهای تیرماهی خسیس اند؟!
فکر نمی کنم! حالا خودت هم تیر ماهی هستی و می توانی درباره این مسئله نظر بدهی. می دانی… بحث خساست نیست.
آره ولی تو علاوه بر اینکه تیر ماه به دنیا آمدی، اصالتا متولد اصفهان هم هستیی!
ببین این بخش از حرف هایت که می گویی اصفهانی ها خسیس اند را اصلا نمی توانم بپذیرم، نه اینکه فکر کنی چون اصفهانی ام دارم دفاع می کنم، فقط به این دلیل اینقدر محکم این حرف را می زنم چون اصفهانی ها را خیلی خوب می شناسم؛ به نظرم اصفهانی ها «شعورمند» هزینه می کنند؛ این خیلی با خساست فرق می کند. تعریف ما از خساست یعنی به چیزی نیاز داشته باشی اما نخواهی برای به دست آوردنش هزینه اش را بپردازی اما اگر یک اصفهانی به چیزی واقعا نیاز داشته باشد حتما بهترین هزینه را خواهد کرد تا بهترین نوعش را به دست بیاورد. شاید مدت زمان طولانی تری از آن استفاده کنند ولی مطمئنا بهترینش را انتخاب خواهند کرد.
هیچ کس نمی تواند منکر فرهنگ و تمدن غنی اصفهان شود، همه دیگر «اصفهان، نصف جهان را شنیده ایم»؛ وقتی وارد بحث تاریخی این شهر شوی و به آدم هایش در هر کجای دنیا که باشند نگاه کنی پی به فرهنگ غنی شان خواهی برد. خودم دوستان اصفهانی زیادی دارم که امروز آدم های بزرگی شده اند و همیشه به دوستی و ارتباط با آنها افتخار می کنم. من حتی اولین شعبه از برند «گارنو» را نیز در اصفهان تاسیس کردم؛ برندی که کارش انتخاب اقلاممتفاوتاز نقاط گوناگون جهان است و مخاطبان خاص خودش را دارد. زمانی که تصمیم گرفتم اولین نمایندگی این برند را در اصفهان تاسیس کنیم، همه دوستانم می گفتند چرا می خواهی ریسک کنی و در اصفهان که کسی چنین پول هایی هزینه نمی کند این فروشگاه را بزنی! در حالی که به نظر من اصفهان شیک پوش هایی دارد که از تهرانی ها بیشتر هزینه می کنند. آنچه باید بدانیم تفاوت قائل شدن میان «خساست» و «شعورمند هزینه کردن» است؛ من معتقدم اصفهانی ها بسیار شعورمند پول هایشان را خرج می کنند و این اسمش خساست نیست.
اگر می دانستم روی شهرت اینقدر حساسی مصاحبه مان را از یک جای دیگر شروع می کردم!
نه، اصلا بحث حساسیت نیست. ببین بعضی مواقع صفت هایی درباره آدم ها به کار می برند که ناخودآگاه در ذهن بقیه ماندگار می شود و روی دیدگاه شان تاثیر بسیاری می گذارد در حالی که وقتی وارد جزئیات آن شوی، با دلایل زیبایی روبه رو خواهی شد. وقتی اصفهان را چه به لحاظ جغرافیایی و چه مردم شناسی بررسی می کنی، به یکسری خصوصیات می رسی که حتما برایت جذاب خواهد بود؛ یکی اش همین موضوع که اصولا اصفهانی ها هر گاه تحت فشار قرار گرفته اند آدم های بزرگی از میان شان برخاسته اند. درباره اصفهانی ها این تاکید را دارم و بسیار آگاهانه حاضر به یک بحث کامل هستم چون به شدت معتقدم اصفهانی ها شعورمند خرج می کنند واسم این «خساست» نیست!
هر هفته که گفت و گوهای ما منتشر می شود، خواننده های روزنامه درباره مصاحبه و مصاحبه شونده نظرات مختلفی می دهند. فکر کنم این هفته با دفاعی که ازهمشهری هایت کردی، کلی اصفهانی برایت پیامک تشکر بفرستند.
در هر صورت من همیشه به اصفهانی بودن خودم افتخار کردم.
راست است که آدم ها وقتی به شهرت می رسند و ستاره می شوند زمانی که بخواهند سفر کنند شهر خودشان اولویت دهم شان خواهد شد؟ یعنی اگر قرار باشد به سفر بروی ترجیح می دهی با توجه به توانایی مالی یاحتی دور بودن از نگاه مردمبه خارج از کشور بروی تا اینکه بخواهی از تهران بروی اصفهان و کنار همشهری هایت باشی.
نمی توانم درباره دیگران نظری بدهم ولی برای خودم هرگز این شکلی نبوده است. نمونه اش نگاه و سلیقه خاص خودم به مقوله بیزینس بود که قصد داشتم کنار بازیگری کار دیگری نیز داشته باشم و اولین قدمم را از اصفهان شروع کردم؛ این یعنی باید به واسطه آن کارم هم شده بیشتر به اصفهان سفر کنم و حضور بیشتری آنجا داشته باشم، اگر غیر از این بود کارم را از هر جایی غیر از اصفهان شروع می کردم.
خب تو برادر بزرگ خانواده هستی و ایمان و احسان برادران دوقلو اما کوچک تر خانواده تان هستند. هیچ وقت در خانه تان بحثی با این مضمون که هر چه برادر بزرگ تر بگوید و تعیین و تکلیف کند وجود نداشت؟
هر دو برادر من دوست داشتند با تخصص خاص خودشان وارد کارهایی شوند که دوست دارند. شاید کارهایشان تا حدودی مرتبط با هنر باشد اما را این ارتباط مطلق نیست؛ هر کسی استعداد و علاقه خودش را پیدا کرده و امروز به آن مشغول است. یکی شان معماری می خواند و دیگری عمران؛ هر دویشان هم در همان زمینه تحصیلی شان مشغول کار هستند.
یعنی هیچ وقت نگفتند داداش حالا دست ما رو هم بگیر بازیگر کن؟
صادقانه بگویم شاید یک وقت بهشان گفته باشم بچه ها می خواهید وارد حرفه بازیگری شوید یا نه؟ ولی واقعا گرایش شان به چیزهای دیگری بود؛ هم در بحث ورزش و هم هنر به چیزهای دیگری معتقد بودند و من هم با این شعور به قضیه نگاه کردم که هر کاری دوست دارند و فکر می کنند درست تر است را انجام دهند.
شده تا حالا به این موضوع فکر کنی که کاش سراغ بازیگری نمی رفتی و بههمان نواختن ساز پیانو و سه تارت ادامه داده بودی؟ مثل اینکه اگر سراغ هر کاری غیر از بازیگری می رفتی باز هم در یک رشته هنری فعالیت می کردی.
آره، صادقانه اش این است که این جمله شعار نیست ولی اگر یک بار دیگر هم قرار بود دست به انتخاب شغل بزنم قطعا باز هم سراغ بازیگری می رفتم؛ در بازیگری برای من یک جورهایی عشق بازی وجود دارد. احساسم بر این است که فرصت زندگی آنقدر نیست که بخواهم به چیزی غیر از عشقم فکر کنم. اصولا معتقدم اگر به عشقت بها بدهی و سعی کنی با تمام وجود در خدمتش باشی «برکت» هم به همراهش خواهد آمد؛ یعنی همان عشق می تواند فضایی باشد برای پیشرفتت و شخصیت اجتماعی به ارمغان بیاورد. اینها همه در صورتی اتفاق می افتد که واقعا بهای لازم را برایش قائل شوی. برای همین است که همیشه گفته ام مهم نیست چه کار می کنی، بلکه مهم این است که کاری که می کنی عاشقش باشی. من هم مثل خیلی از آدم های همین جامعه زمانی که قرار بود شغلم را انتخاب کنم پیش خودم می گفتم خب این شغل رویای من است و به فلان شغل هیچ علاقه ای ندارم هر چقدر هم بحث مالی اش خوب بوده باشد. من هم مثل خیلی از آدم های دیگر در برهه ای از زندگی ام درگیر این تفکیک بود، تا جایی که در یک دوره از زندگی به خودم گفتم «حامد، دیگر فرصتی نداری! مگر قرار است چند سال زندگی کنی؟ پسعشقت را با تمام وجود باش.» از همان جا کار تئاتر را شروع کردم و خدا را شکر می کنم که از دوران نوجوانی تئاتر به عنوان یک مکمل در کنار تحصیلاتم شروع شد؛ در واقع به لطف خدا آنچه دوست داشتم را خیلی زود پیدا کردم و سراغش رفتم. البته با سختی های زیادی در تئاتر روبه رو شدم و چیزی را به همین راحتی به دست نیاوردم، چون در شرایطی که بودم بسیار دشوار بود.
حدود ۸-۷ سال در اصفهان با چنگ و دندان فقط تئاتر کار کردم؛ از پلاتو بگیر تا کارهایی که با بچه های دانشگاه سوره اصفهان انجام می دادم؛ یعنی دانشجوی رشته کامپیوتر بودم ولی به محض اینکه تعطیل می شدم از دانشگاه مان مستقیم می رفتم پلاتوی دانشگاه سوره اصفهان و مثلا پروژه پایان ترم بچه های سوره را بازی می کردم. از یک مقطع به بعد احساس کردم دیگر لازم است که با تمام وجود در خدمت عشقم باشم و آنجا شروع اتفاق های بزرگ و متفاوت زندگی من بود.
مثل اینکه در زندگی ات کلا به واژه «غافلگیری» علاقه زیادی داری؟ چه غافلگیر بشوی و چه بخواهی غافلگیر کنی.
آره، واقعا سورپرایز را دوست دارم، چون یکی از اولویت ها و ایده آل های اصلی زندگی من همواره ریسک و سورپرایز شدن بوده است؛ چون پر از هیجان است و من عاشق هیجانم. ببین من همیشه معتقد بوده ام که زمانی رابطه آدم ها با مشکل مواجه می شود که آنها از یکدیگر انتظار داشته باشند. زمانی که از طرف مقابلت، دوستت، همسرت یا نفر دوم رابطه ات انتظار داشته باشی دو اتفاق ممکن است رخ بدهد؛ یا آن انتظار برآورده می شود یا نه. مثلا تصور کن روز تولدت است و انتظار داری دوستت آن روز را یادش باشد. اگر آن دوستت روز ختولدت را یادش باشد و برایت هدیه ای بفرستد که خب، انتظارات را برآورده کرده است، در واقع اتفاق عجیبی نیفتاده است و نهایتش این است که ناراحت نشده ای حالا شاید با هدیه اش یک مقدار هم خوشحال شده باشی اما حالا بیاییم اینطوری نگاه کنیم که از یک نفر انتظار نداشته باشی که روز تولدت در خاطرش باشد بنابراین اگر آن روز بهت زنگ بزند با تمام وجودت خوشحال خواهی شد چون منتظرش نبوده ای. حالا تماس همان تماس است اگر یک هدیه هم دریافت کنی که دیگر خوشحالی ات چندین برابر خواهد شد. برای همین است که مبنای زندگی ام را روی عدم انتظار گذاشته ام؛ یعنی ممکن است بی واسطه کاری را انجام دهم و رهایش کنم، آن کار خودش می رود کارمای خودش را ایجاد می کند و به عنوان یک سورپرایز دوباره به سمت خودم بازمی گردد. آن موقع است که غافلگیر می شوم و از آن غافلگیری لذت خواهم برد.
فکر می کنم در زمینه غافلگیر کردن آدم ها دستی هم بر آتش داری!
چطور؟
ببین دلیل سوال قبلی ام این بود که آدم وقتی کارنامه بازیگری ات را روبه رویش قرار می دهد حسابی غافلگیر می شود! به خاطر تفاوت نگاه ها و نقش هایی که تا امروز بازی کردی می گویم. یعنی تو هم تجربه بازی در سریال هایی چون «اغماء»، «پیامک از دیار باقی»، «پرواز در حباب» و… را داری هم «دلقک ها»، «طلاق به سبک ایرانی» و…! یک دنیا تفاوت میان دنیای هر کدامشان دیده می شود. می شود از روی همین انتخاب هایت به این نتیجه رسید که خودت علاقه زیادی به تجربه اتفاق های متفاوت داری.
بله کاملا. همیشه گفته ام که من خودم را در مرحله به دست آوردن تجربه می بینم؛ دارم خودم را پیدا می کنم، بنابراین در این مسیر نیاز دارم که خودم را در قالب های متفاوت ببینم و نشان بدهم. البته درصدی از این ریسک من به تئاتری بودنم برمی گردد؛ یعنی شاید هر کسی به ویژه زمانی که اسمی پیدا کرد و جایگاهش مشخص شد دست به ریسک هایی از این جنس نزند. مثالش زمانی می شود که من آمدم با «اغماء» خودم را در قالب یک نقش جدی و به جامعه قبولاندم و ناگهان آمدم در «پسر آدم، دختر حوا» بازی کردم! این تفاوت ها هم باعث خروج خودم از یکنواختی می شود هم به خودم اجازه می دهد برای شغلم کنکاش کنم؛ بی شک بازی در هر نقشی احتیاج به مطالعه، آگاهی و دیدن بسیار دارد و ساده محقق نمی شود. ضمن اینکه این کار باعث می شود تماشاگر هم غافلگیر شود، یعنی تماشاگر همیشه حامد کمیلی را می بیند که خارج از عرف حرکت می کند. مثل همین سریال «پروانه» به کارگردانی آقای «جلیل سامان» که الان در حال پخش از تلویزیون است؛ تماشاگر بعد از مدتی که چشمش به کارهای سینمایی من عادت کرده است، یک دفعه با کاری جدی و تاریخی مواجه می شود که برای خودم هم غافلگیری خوبی به حساب آمده است. این برای خودم هم جالب است که نظر اکثریت درباره حامد کمیلی این است که او متفاوت است و این قشنگ ترین جمله ایست که می توانم بشنوم؛این تفاوت جذابیت زیادی برای خودم هم دارد. در کل تمام سعی ام در این سال ها خارج از شدن سیستم عرف مدار و کلیشه ای رایج سال های اخیر سینماست
به نظرت آن ذهنیتی که مردم بعد از بازی در نقش الیاس در «اغماء» از تو پیدا کردند و تو را با کاراکتر شیطان شناختند امروز و بعد از بازی در نقش های مختلف از بین رفته است؟
به هیچ وجه لازم ندارم آن ذهنیت پاک شود! آنچه لازم دارم این است که تماشاگر من را به عنوان یک بازیگر بپذیرد و زمانی که دارد «پروانه» را می بیند دیگر «حامد کمیلی» را نبیند بلکه «امیر» را ببیند. برایم مهم است اگر یک بار دیگر «اغماء» پخش شد «الیاس» را ببیند نه «حامد کمیلی» را. تمام تلاشم این است که در لابه لای این تفاوت ها اعتماد تماشاگر به خودم را حفظ کنم. این کار سختی است وگرنه بازی کردن نقش های متفاوت بسیار راحت است. قشنگ ترین حالتش این است که به گونه ای بازی کنی که برای تماشاگرت باورپذیر به نظر برسی و تو را در آن نقش قبول کند. این اتفاق حسی بزرگ در من را سیراب می کند.
بیا تصور کنیم آدم یا موجودی سراغت می آید و می گوید من می توانم کاری انجام دهم که تو به ۸-۷ سال پیش برگردی تا جلوی تمام خطاها و احتمالا اشتباهاتی که در این مسیر چند ساله ات تجربه کردی را بگیری. یعنی به سال هایی که تازه قصد ورود به دنیای تصویر و سینما داشتی. آیا حاضری بابت این کار پولی هزینه کنی یا نه از همین روند و جایگاه امروزت راضی ای؟
(بعد از کمی مکث…) بگذار صادقانه بهت بگویم، شاید واقعا این کار را انجام ندهم. می دانی چرا؟ این به معنی این نیست که بگویم در این مسیر ۷ ساله هر کاری انجام داده ام درست بوده است. من در این ۷ سال کارهایی را انجام داده ام که شاید اسمشان را «اشتباه» نگذارم اما قطعا جزو تجربه های نادرست کارنامه بازیگری ام به حساب می آیند؛ تجربه هایی که شاید نباید اتفاق می افتاد ولی هر کدام از آنها درس هایی برای من داشتند که اگر الان بخواهیم برگردیم و دیگر آن تجربیات را نداشته باشم احساس می کنم یک جای کار لنگ می زند. من تا امروز در کارنامه ام اشتباهاتی داشته ام که قبلا همبه صورت رسمی درباره شان حرف زده ام، شاید جزو معدود بازیگرانی باشم که یک دفعه آمدم گفتم «من فلان کارم را دوست ندارم و کار من نیست» و با جسارت زیاد از مردم به خاطر اتفاقش عذرخواهی کرده ام ولی امروز می گویم اگر این کار در کارنامه ام نباشد یکی از تجربیات تلخم نیست، در حالی که اگر باشد باعث می شود جای دیگری از زندگی کاری ام دچار این لغزش نشوم.
شاید اگر در آینده این اتفاق تلخ برایم می افتاد شرایط خیلی بدتر می شد. برای همین تمام تجربیات تلخ زندگی ام را لازم دارم و نگه شان می دارم. شاید در این ۷ سالی که از آن حرف می زنی تجربیات تلخی داشته باشم ولی آن تجربیات امروز جزو دردهای ارزشمند زندگی من است.
حتی به قیمت عقب افتادن ۴-۳ ساله ات از آن روند رو به رشدی که یک ستاره به نام «حامد کمیلی» اغماء در حال طی کردنش بود؟
بستگی دارد عقب افتادن را در چه چیزی تعریف کنیم؟ تصور کن این اشتباه من چند سال دیگر اتفاق می افتاد! خدایی که من دارم با آگاهی بیشتری در حال چیدن مسیر زندگی من است. زمانی چید که من لازم داشتم.
شاید آن حرف هایی که در چند برنامه زنده گفتی و رسما اشتباهت را فریاد زدی به این دلیل بوده باشد که تو آن زمان در دهه سوم زندگی ات بودی و هنوز وارد دهه چهارم (از ۳۰ تا ۴۰ سالگی) نشده بودی! یعنی شاید اگر الان این اتفاق می افتاد هیچ وقت در یک رسانه ملیاز اشتباهت حرف نمی زدی.
چرا حرف می زدم شاید محکم تر هم حرف می زدم. اشتباه، اشتباه است. حال در هر سن و سالی که باشی، مهم این است که بفهمی اش. شاید بهتر از آن است که بگویم که اگر این اتفاق الان می افتاد قطعا این فیلم را اصلا بازی نمی کردم. حتی با هر «باید» و «جبری»!
پس درست است که می گویند مردها بعد از ورود از مرز ۳۰ سالگی پخته تر از قبل حرف می زنند و رفتار می کنند.
خیلی معتقد به سن و دهه نیستم، چون همیشه گفته ام هر روز تو می تواند پخته تر از دیروزت باشد، مهم این است که درست نگاه کنیم. می دانی بزرگ ترین مشکل ما چیست؟ بزرگ ترین مشکل ما این است که از یک مقطع به بعد یادمان می رود نگاه کنیم! اصولا نگاه کردن ما به زندگی مان در دوره ای از زندگی اتفاق می افتد که اسمش «کهنسالی» است! تا حالا به این موضوع دقت کردی که اصولا آدم های مسن بیشتر از بقیه آدم ها می نشینند و به تجربیاتی که در طول زندگیشان رخ داده نگاه می کنند؟ به نظر من تمام سورپرایزهای خدا در لحظه «اکنون» وجود دارد، در حالی که همه مان آنقدر درگیر گذشته و به امید آینده مان هستیم که از این لحظه غافل می شویم و فراموش می کنیم واقعیت همین لحظه است و بزرگ ترین هدیه های خداوند در همین لحظه است که به دست ما می رسد. این لحظه مستمر است که داریم نفس می کشیم اما همه مان غافل از این لحظه ایم! اگر همین الان به چندتا از بیمارستان های روانی مان سر بزنی خواهی دید ۹۰ درصد آنهایی که بستری هستند آدم هایی هستند که گره ای در گذشته زندگیشان آزارشان می دهد و به این روز انداخته شان. از آن طرف خیلی از آدم ها نیز هستند که مدام درگیر آینده اند! یعنی معتقدند که حتما چیزی در آینده باید برایشان اتفاق بیفتد که تازه حالشان خوب شود! دکتر «وین دایر» جمله عجیبی دارد: «موفقیت یک نقطه نیست که بهش برسیم، بلکه موفقیت یک نظام است.» می دانی چرا روزهای تعطیل جاده چالوس از همه جا شلوغ تر می شود؟ هدف همه شمال و رفتن به کنار دریاست ولی چرا همه جاده چالوس از همه جا شلوغ تر می شود؟ چون مسیر برایمان مهم است؛ چیزی که در زندگی یادمان می رود! یعنی در زندگی می گوییم حالا وقتی خانه و ماشینم را خریدم و سندشان به نامم خورد دیگر هیچی نمی خواهم و حالا می شود زندگی کرد! وقتی درآمدم ماهی اینقدر شد یا برای خانواده ام فلان شرایط را مهیا کردم تازه می شود زندگی کرد! منظورم این است که همیشه باید به یک چیزی در آینده برسیم تا حالمان خوب شود! پس الان چی؟ مگر غیر از این است که جایگاه امروزمان روزگاری آرزوی دوران بچگی و نوجوانی مان بوده است؟ واقعا همین الان به زندگی امروزت یک نگاهی بکن؛ روابطت، میزان درآمدت، جایگاهت و خیلی چیزهای دیگر. شاید در حد ایده آل نباشد ولی در شرایطی قرار داری که شایددر دوران کودکی ات می گفتی «آخ آخ، کاش روزی بتوانم فلان کار را انجام بدهم.» خب چرا الان ازش لذت نمی بریم؟ چرا همه اش به طمع یک چیز در آینده در حال دویدن هستیم؟ اینها به این معنا نیست که ما برای آینده مان هدفی نداشته باشیم، اتفاقا من خودم پر از هدف و امید به آینده ام اما نه به قیمت اینکه این لحظه را از دست بدهم. این لحظه تقدس ویژه ای برای من دارد چون تنها دارایی من به حساب می آید. گذشته و آینده یک ایده ذهنی است. آینده چیزیست که دارم به سمتش می روم و با آگاهی در حال هدایت این لحظه ام به سمت آینده هستم. اگر امروز با تو نشستم و دارم حرف می زنم، قطعا در راستای رسیدن به اهداف آینده ام است اما به این معنا نیست که بگویم فقط این لحظه بگذرد تا به آینده ام برسم! من از این لحظه لذت می برم… با تمام وجودم هم لذت می برم. لحظه اکنونت را جاودان کن.
شاید چون همه مان یک جورهایی مدام در حال حرض زدنیم دیگر نمی توانیم از لحظه حال مان لذت ببریم!
آره، شاید. ببین در روانشناسی فلسفه ای وجود دارد به نام «فلسفه امید» که می گوید «یه روزی، یه جایی، یه وقتی… صبر داشته باش… صبر داشته باش.» فلسفه ایست که باعث می شود همه مان سختی هاییکه درگیرشان هستیم را با شعور پشت سر بگذاریم اما معنایش هم این نیست که لحظه اکنون مان را نادیده بگیریم. من مردهای زیادی را دیده ام که هر روز به سختی کار می کنند تا درآمد خوبی داشته باشند تا خانواده هایشان در آرامش و آسایش زندگی کنند؛ این اصلا اتفاق بدی نیست ولی همیشه می گویم خب مگر تو این همه کار نمی کنی تا کنار خانواده ات خوشحال باشی و لذت ببری؟ پس چرا الان که کنار همدیگرید حال تان با هم خوب نیست؟ بعد از چند وقت، زمانی که یک نفرشان از جمع خانواده شان جدا می شود همه شان می گویند «یاد گذشته ها بخیر!» خب تو که از گذشته ات هیچ لذتی نبردی، چون همه اش در حال دویدن بودی! همه مان آرزوهایی داریم که برای محقق شدن شان تلاش می کنیم. به نظر من انسانی که آرزو یا امیدنداشته باشد مریض است یا حداقل کامل نیست؛ «قدرت ذهن» و «تصمیم گیری برای آینده» یکی از بزرگ ترین هدیه های خداوند به بندگانش است؛ اینکه ببینی چه چیزهایی را دوست داری و برای رسیدن به آنها ایده آل ها و مسیری را مشخص می کنی و آن را در پیش می گیری، ولی نه به قیمت از دست دادن این لحظه. یکی از بزرگ ترین ایرادهای ما آدم ها این است که خیلی از معجزات خداوند را که در همین لحظه حال اتفاق می افتاد را نمی بینیم، بعد می گوییم «پس چرا اینقدر سرعت مان کُند است؟!» به خاطر اینکه برای خدا هیچ تفاوتی ندارد که به تو هزار تومان ببخشد یا ۱۰۰ میلیون تومان. واقعا برای آن خدای بی نهایتی که بهش معتقدیم هیچ تفاوتی نمی کند چقدر ببخشد. یکی از اتفاقات بد زندگی بعضی از ما آدم ها این است که حتی آرزوهایمان را هم فراموش کرده ایم و در یک مسیر تکراری قرار گرفته ایم؛ و این بدترین لحظه برای یک انسان است که در روزمرگی و تکرار گیر بیفتد و آرزوهایش را از دست بدهد؛ آن موقع است که زندگی هم جذابیت هایش را برای او از دست خواهد داد. راه حل همه حال های ما درون ما قرار دارد. مثل این می ماند که بروی دکتر بگویی من این سه نقطه از بدنم درد می کند. بعد دکتر بیاید برایت یک نسخه بنویسد وبگوید این داروی مادرتان است، این برای همسرتان، این را بدهید خواهر و برادرهایتان بخورند، این داروی مادر خانم تان و این هم برای دوستان تان! همه اینها تغییر بکنند تا تو حالت خوب شود! معتقدم کلید همه چیز درون خود آدم قرار دارد. سهراب سپهری شعر عجیبی دارد که می گوید «بر خود خیمه زن.» معبد فیلادلفیا مکانیست که پیشگوهای زیادی آنجا هستند و آدم های زیادی پیش آنها می روند تا از آینده شان باخبر شوند! بالای آن معبد بزرگ نوشته شده است «خودت را خوب بشناس.» حتی در تفکرات مذهبی مان هم به مراتب آورده شده است که «خودت را بشناس.» چقدر باید در این باره صحبت شود که بفهمیم همه چیز درون خودمان است؟ انیشتین در یک جمله عجیب و قدرتمند می گوید «نگاهتان را عوض کنید تا دنیای تان عوض شود.» دنیایتان… به همین قدرت… این قانون به لحاظ علمی هم ثابت شده است.
قبل از اینکه بیایم اینجا می دانستم مطالعات روانشناسی زیادی داری، برای همین پیش خودم می گفتم احتمالا اگر روزی به هر دلیلی تصمیم بگیری یا مجبور شوی بازیگری را کنار بگذاری یکی از چند شغلی که می توانی از قبالشان درآمد داشته باشی همین روانشناسی است. حالا دیگر مطمئن شدم!
البته من خودم را روانشناس نمی دانم بلکه تنها یک علاقه مند به مباحث روانشناسی هستم؛ برای همین مطالعات روانشناسی دارم. البته این را دور از رشته خودم و بازیگری نمی دانم. معتقدم یک بازیگر خوب باید موسیقی را بفهمد، باید مردم شناسی را بداند و خودش را بشناسد.
حالا اگر بخواهی به عنوان یک فعال در زمینه روانشناسی خوانندگان نشریه ما را راهنمایی کنی، کدامیک از کتاب هایی که در سال های اخیر در این زمینه خواندی تاثیر عجیبی روی ذهنیت و مسیر حرکتت به سمت پیشرفت داشته است؟
ببین به نظرم برای کسی که تازه می خواهد وارد این مسیر شود و تازه به قدرت های درونی خودش آگاه شود و ایمان پیدا کند پیشنهاد می کنم کتاب دکتر «وین دایر» با عنوان «باور کنید تا ببینید» را مطالعه کنند،آقای «اکهارت توله» کتابی به نام «جهانی نو» دارد که به نظرم این کتاب ها برای کسی که بخواهد متوجه شود درونش چه می گذرد و چه توانایی هایی دارد بسیار مفید است. اصولا در کلاس ها و سخنرانی هایی که در مجامع مختلف دارم خیلی به این بحث تاکید می کنم که تا زمانی که خود آدم ها نخواهند بفهمند، نمی توانی چیزی را بهشان بفهمانی، چون معتقدم این آگاهی و شعور درون همه انسان ها وجود دارد و این جزوی از عدالت خداست؛ فقط میزان آگاهی و فهمیدن مان از این عدالت است که متفاوت است.
موافقی یک مقدار بحث مان را عوض کنیم؟
آره، حتما.
در دوران کودکی یا نوجوانی ات اتفاق می افتاد کاری را با علم بر اشتباه بودنش انجام بدهی اما بگویی خب فوقش انجامش می دهم اما بعد بابتش عذرخواهی می کنم؟!
آره (خنده) به وفور کارهایی را انجام می دادم که برایم جذابیت داشت و اسم شان شیطنت بود و نمی توانستم جلوی خودم را برای انجام ندادنشان بگیرم! دوست داشتم حتما تجربه شان کنم و می گفتم نهایتش می روم عذرخواهی می کنم! (خنده) البته دوز این شیطنت ها متفاوت بود، اما خیلی زیاد این کار را انجام می دادم و جزو پایه های زندگی ام بود! (خنده جمع) این همان سورپرایز شدن است که راجع به آن حرف زدیم.
پس می شود اینطوری گفت که سیاستمدار خوبی هستی و خیلی جاها می توانی خودت را بزنی به آن راه که انجامش می دهم نهایتا با یک عذرخواهی قضیه را جمع می کنم؟
بستگی به دوز آن شیطنت داشت! (خنده) خب یک جاهایی قضیه فراتر از آن می رفت که تصورش را می کردم که ممکن است ایجاد مشکل کند! یعنی خیلی گنده تر از آن چیزی می شد که فکر می کردم و یکهو می دیدم چقدر اتفاقات عجیب و غریبی بعد از انجامش افتاده است! آره، ممکن است در آن لحظه رفتارهای متفاوتی از تو سر بزند و من هم از این قاعده مستثنی نیستم. البته هیچ وقت سعی نمی کردم منکر انجام آن کارها شوم یا از زیرشان شانه خالی کنم، هر چند در پذیرفتن تاوان انجامشان نق می زدم اما در نهایت حتما می پذیرفتم شان.
این اتفاق در کارت هم افتاده؟ البته خب افتادنش که افتاده است! اینکه تو در کاری بازی کردی که بعدها بابت حضور در آن عذرخواهی کردی! حالا حضور در آن کار آگاهانه اتفاق افتاد یا ناخودآگاهانه؟
نه، اگر منظورت درباره فیلم «پایان نامه» است که بعدش آمدم در رسانه و بابت حضور در آن از مردم عذرخواهی کردم که باید بگویم نه، واقعا اینگونه نبود. می دانی چه بود؟ بعضی مواقع انسان ها در شرایط خاص تصمیم های خاص می گیرند. واقعا در آن دوره در شرایط خاصی قرار داشتم که مجبور به آن انتخاب شدم. واقعا مجبور به انتخاب شدم. نمی توانم دلایل بیشترش را برایت توضیح بدهم، به هر دلیلی که دوست داری بنویسش، نمی توانم بیشتر از این توضیحش بدهم ولی مطمئن باش یک روزی داد خواهم زد، یک روزی حرفم را می زنم… با تمام قدرت. منتظر آن روز که بتوانم حرفم را بزنم هستم.
پس کلی حرف نگفته داری که مثل یک بغض بزرگ در گلویت مانده است؟
دقیقا، ولی یک روزی خواهم گفت.
بنابراین شاید معتقدی نگاه آدم ها و طرفدارهایت عادلانه نیست و یک جورهایی در حال قضاوت اشتباه درباره تو هستند؟
نه، آنها حق دارند از دست من ناراحت باشند. شاید آن روز که حرف هایم را بزنم نگاهشان عوض شود ولی تا آن روز ازشان انتظار دارم که سکوتم را درک کنند. بعد از بازی در آن کار یک سال و نیم سکوت کردم و این سکوت نه به معنای این بود که حرفی برای گفتن ندارم. مردم ما خیلی باشعورتر از این حرف ها هستند و حداقلش این است که برای آن آدم هایی که باشعورتر از این حرف ها هستند خیلی ارزش قائلم. هر کسی می تواند هر جور دوست دارد درباره من قضاوت کند، حتی بعد از آن که دلایلم را توضیح بدهم. تنها انتظارم این است که سکوتم را درک کنند. من به مردمم قول جبران داده ام و دارم تمام سعی ام را برای محقق شدن این قول انجام می دهم. ترجیح می دهم دیگر درباره آن صحبت نکنم.
آن روز نزدیک است یا دور؟
با تمام وجودم دارم تلاش می کنم آن روز هر چه قدرتمندتر نزدیک شود. یک جمله است که می گوید «گوش کن با لب خاموش سخن می گویم.» من الان در آن شرایط قرار دارم. معتقدم درد انسان را بزرگ می کند. خدا برای من خواست و من این درد را پذیرفتم. هر چند امروز دیگر اسم آن را «درد» نمی گذارم بلکه می گویم از آن کادوهایی بود که خداوند در یک بسته بندی عجیب و غریب به من داد. آن اتفاق کمک زیادی به بینش و جهان بینی ام کرد. باعث شد با دقت بیشتری به آدم های اطرافم و کاری که انجام می دهم نگاه کنم. همه می دانیم که انسان جایز الخطاست. گرچه امروز جزو کارهاییست که سرم به واسطه بودن در آن بالا نیست که اگر بود بابت حضور در آن رسما از مردمم عذرخواهی نمی کردم اما چیزی که اتفاق افتاده این است که بابت دردهایی که به خاطرش کشیدم درس های زیادی به من آموخت که برای من لازم بود. من معتقدم هیچ چیز خدا اتفاقی نیست.
یادم است در همان برهه از زمان یکسری اتفاقات عجیب و غریب دیگر هم در حال رخ دادن بود! مثلا اینکه مدام می شنیدیم حامد کمیلی از ایران رفت و این حرف ها! قضیه چه بود؟ واقعا قصد داشتی بروی؟
بله من واقعا می خواستم از ایران بروم؛ به این دلیل که داشتم جبر سنگینی را تحمل می کردم و نمی توانستم حرفم را بزنم! ولی فقطاجازه دادم آن درد درون من بزرگ شود.
یعنی گفتی می ایستم و می جنگم؟
نه اتفاقا فرصت جنگیدن نداشتم. جنگ مال وقتیست که بگویی تو آن ور میدان بایست و من این ور میدان، خب، همه چیز عادلانه است حالا شروع کنیم به جنگیدن؛ اگر تو شمشیر دستت است، من هم شمشیر دارم. اگر تفنگ دستت است من هم دستم است. به این می گویند جنگ. نه، نایستادم تا بجنگم بلکه وایستادم تا… ولش کن، روزی که خواستم حرف هایم را بزنم حتما همه چیز را تعریف خواهم کرد.
بی زحمت اسم چندتا از بازیکن های تیم ملی بسکتبال را برایمان بگو!
(خنده) داری وارد بازی می شوی با من! (خنده) به تو می گویند سیاستمدار نه به من!
نه، چون می دانم قبلا بسکتبال بازی می کردی پرسیدم. گفتم شاید هنوز این ورزش را دنبال می کنی.
آره، حقیقتش این است که چند وقتیست از بسکتبال فاصله گرفته ام، ضمن اینکه یکی از ایرادهای من این است که خیلی نمی توانم اسم آدم ها را حفظ کنم. الان هم تنها در حد آماده نگه داشتن بدنم باشگاه بدنسازی می روم و ورزش می کنم، چون تا الان که فرصت نکردم دوباره سراغ ورزش تخصصی خودم بروم.
سیروس مقدم با تو قهر کرده است؟
نه، چطور؟
پس چرا دیگر مثل «اغماء» و «پیامک از دیار باقی» برای نقش های سریال هایش سراغ تو نمی آید؟
چون فرصت همکاری مجدد برایمان میسر نشده است. ببین خب من چند سال بود که در تلویزیون کار نکرده بودم. بعد از آخرین تجربه تلویزیونی ام ترجیح دادم در سینما باشم و این روند با فیلم «دو خواهر» شروع شد تا امروز که دیگر در تلویزیون کار نکرده بودم تا همین سریال «پروانه.» واقعیتش این بود که تصمیم نداشتم فعلا در تلویزیون کار کنم ولی خب سریال «پروانه» پیشنهاد وسوسه برانگیزی بود. تا قبل از این با آقای «جلیل سامان» کارگردان پروانه تجربه همکاری نداشتم و فقط کار «ارمغان تاریکی»شان را دیده بودم و بعد ازدیدن آن بود که به شدت برای کارشان احترام قائل شدم. در واقع زمانی درگیر «پروانه» شدم که فیلمنامه اش را خواندم و به شدت وسوسه شدم در آن بازی کنم چون به نظرم یک کار بسیار متفاوت آمد و تصمیم گرفتم به تلویزیون برگردم.
شنیدم وقتی می خواستی این کار را انتخاب کنی استرس و نگرانی زیادی داشتی؟
بله، چون من بعد از تجربیاتی که داشتم به شدت نسبت به اینکه نکند این کار هم دوباره بخواهد بحث سیاسی مطرح کند. چون به شدت داشتم از این مسئله فاصله می گرفتم و پیشنهادهای اینچنینی را رد می کردم و دوست داشتم به عنوان یک بازیگر کاملا خارج از این فضا دست به انتخاب و کار بزنم. بعد از آن تجربه تلخ بود که این نگرانی همیشه همراهم می آمد ولی بعد از آن جلسه ای که با آقای سامان و سهراب پور گذاشتم، خیالم راحت شد که داستان «پروانه» قرار است در بستری از تاریخ گذشته مان داستان یک درام عاشقانه را روایت کند. امروز هم خوشحالم که در این کار بازی کرده ام، چون «پروانه» یکی از عاشقانه ترین درام هاییست که تا امروز تجربه کرده ام.
شنیدم سر سریال «پروانه» یکسری اتفاقات عجیب و غریب مثل ربوده شدن بازیگر زن سریال یا لو رفتن داستان فیلمنامه و ضرر دو میلیاردی به پروژه افتاده است.
داستان ربوده شدن بازیگر خانم سریال که شایعه ای بیش نبود که وقتی خودمان هم شنیدیم سورپرایز شدیم ولی راجع به قضیه دوم باید بگویم بله، یک کوتاهی از طرف شبکه صورت گرفت که به شکل غیر متعارفی بخشی از داستان کار ما آمد تعریف شد ولی درایت آقای سامان و بچه های تولیدمان این بود که آمدند به شکل متفاوت و هوشمندانه ای داستان «پروانه» را تغییر دادند تا همان سیستم غافلگیری برای بیننده اتفاق بیفتد. میزان این خسارت را باید از تهیه کننده مان بپرسیم ولی به صراحت می گویم که هیچ کس غیر از آقای سهراب پور نمی توانست این کار را با این شرایط پرداخت تلویزیون جمع کند. این کار به واسطه شرایط ساختش متفاوت با سریال های امروزی تلویزیون است و امیدوارم مسئولین سازمان صداوسیما این تفاوت را فراموش نکنند.
پیشنهادهایی که به دستت می رسد فقط فیلمنامه هایی در زمینه سینما و تلویزیون است یا نه ممکن است پیشنهاد اجرا در یک برنامه تلویزیونی هم به تو بشود؟
خب پیشنهادات متفاوتی می شود؛ برای اجرا، صداپیشگی، کارهای تبلیغاتی و… . ولی فعلا تمرکزم روی کار اصلی ام گذاشته ام.
مثلا ممکن است یک روز اجرای احسان علیخانی را ببینی و بگویی من که از این آدم بهتر اجرا می کنم؟
نه هیچ وقت همچین کاری نخواهم کرد.
خب ممکن است با توجه به خوب صحبت کردن و چهره ات بتوانی خیلی راحت از پس این وظیفه هم بربیایی؟
همان قدری ممکن است که بچه های مجری هم بیایند یک بازی خیلی بهتر از من انجام دهند. ببین من کاری را انجام می دهم که دوست داشته باشم؛ اگر کاری را دوست داشته باشم مطمئن باش که انجامش خواهم داد. نه اینکه اجرا را دوست نداشته باشم ولی اولویت های پررنگ تری در زندگی ام وجود دارد. الان دلیل موجهی برای انجام کارهای اینچنینی ندارم، پس انجامش نمی دهم. مطمئن باش روزی که دلیل موجهی برای انجام دادن این کار پیدا بکنم، انجامش خواهم داد؛ به همین راحتی. برای خودم خیلی چهارچوب تعریف نمی کنم. بی شک وقتی بتوانی در کاری حضور داشته باشی که در آن تخصص داری و حرفی برای گفتن داری لذت بخش تر است.خیلی ها را دیدیم که می گویند چرافلان بازیگر می رود می خواند یا فلان مجری بازیگر می شود؟ اصلا به این تفکیک معتقد نیستم. در همان هالیوود هم که نگاه کنی خیلی از بازیگرهایشان ممکن است در کنار بازیگری، کارگردانی یا خوانندگی را هم تجربه کنند ولی استفاده نادرست از این اتفاق است که ممکن است بد دربیاید. زمانی انجام یک کار به غیر از حرفه اصلی ات قشنگ است که آن را با شعور و توانایی کامل انجام دهی. غیر از این است که اگر آدمی یک کار خوب انجام دهد همه مان از گوش کردن به آن یا دیدنش لذت می بریم؟
مثل اینکه در زندگی حامد کمیلی چیزی به اسم «غم نان» وجود ندارد که اینقدر راحت می گوید حاضر نیست هر کاری انجام دهد؟ یعنی زندگی ات را به گونه ای تعریف کرده ای که از نظر مالی وابسته بازیگری و هنر نباشی؟
نه، اتفاقا من هم غم نان و دغدغه دارم. زندگی من هم دارد با معادلات مالی جابه جا می شود، چراکه روی پاهای خودم ایستاده ام. دارم سعی می کنم خودم را از این وابستگی به سینما و بازیگری رها کنم. خدا استاد سمندریان را رحمت کند. زمانی که می خواستم دانشگاهم را انتخاب کنم با ایشان صحبت کردم، چون آن زمان ایشان به دانشگاه اصفهان می آمدند و تدریس می کردند و آن زمان دبیرستانی بودم ولی همیشه به پلاتوی دانشگاه می رفتم و پایان نامه بچه های دانشجوی تئاتر را بازی می کردم. استاد سمندریان به من لطف کرده بودند و اجازه داده بودند در کلاس هایشان شرکت کنم. در مرحله انتخاب دانشگاه بودم که رفتم با ایشان مشورت کنم که یک جمله به من گفتند که شاید ابتدا معنایش را درک نکردم ولی بعدها که به آن فکر کردم، دیدم چه جمله بزرگی است؛ ایشان گفتند «سعی کن هنرمند باشی، نه هنرپیشه.»
هنرمند با هنرپیشه تفاوت عجیب و غریبی دارند؛ زمانی که هنرپیشه شوی همه چیز زندگی ات تغییر می کند و بازیگری تبدیل به پیشه ات خواهد شد. شاید تجربه هایی در زندگی ام که جزو تجربه های مثبتم به حساب نمی آیند به این دلیل بوده که بعضی وقت ها تصمیم هایی از روی جبرهایی گرفتم که آن خیلی هایشان می توانند به خاطر مباحث مالی اتفاق افتاده باشند. برای خیلی از بازیگرهای دیگر هم این اتفاق می افتد و به هیچ وجه نمی توانی آن را زیر سوال ببری. جای تاسف برای ما بازیگران است که وقتی نقشی بهمان پیشنهاد می شود مثل خیلی از بازیگران کشورهای دیگر برویم با تمام وجود مدت ها درباره اش مطالعه و تمرین کنیم و در همان شرایط زندگی کنیم اما متاسفانه این اتفاق در ایران نمی افتد و این ضعف است. تاسف می خورم برای کشوری که افتخارش فرهنگش است و هنوز این ضعف در آن دیده می شود.
ما در ایران بازیگرهای بزرگی داریم. خیلی بزرگ… که اگر شرایط حرفه ای برایشان مهیا باشد می توانند دنیا را تکان دهند. همین الان با همین محدودیتش دارد این اتفاق برایمان می افتد؛ نمونه اصغر فرهادی که نشان داد می شود فعل خواستن، توانستن است را صرف کرد. اینکه ما قدرش را ندانستیم یک بحث دیگر است. با استناد به همان جمله «غیر ممکن، غیر ممکن است» می گویم همه چیز ممکن است به شرطی که بخواهیم. نمی توانیم منتظر بنشینیم تا همه شرایط ایده آل شود و وقتی این اتفاق افتاد تازه شروع کنیم. من هم دارم سعی امرا می کنم در مسیر به وجود آوردن شرایط ایده آل حرکت کنم. اتفاقی که الان در ایران دارد رخ می دهد همین است؛ به نظرم سینمای بین الملل ایران به ویژه بعد از اسکار اصغر فرهادی نسبت به گذشته جایگاه بسیار ویژه تری پیدا کرده است. بزرگ ترین تاسفم برای این است که خیلی ها تلاش کردند ماجرای اسکار را تبدیل به یک ماجرای سیاسی کنند؛ افتخاری که بزرگ ترین افتخار کشورمان به حساب می آید! فرصت برگزاری یک بزرگداشت و تبریک به اصغر فرهادی سر دلمان ماند! این درد بدیست.
کلا کجایی؟ خیلی از بازیگرها کنسرت می روند، در بزرگداشت ها شرکت می کنند، اکران خصوصی ها را می آیند اما تو هیچ جا نیستی و هیچ تصویری از تو در رسانه ها نیست! خودت می خواهی از این مجامع دور باشی یا دلیل دیگری وجود دارد؟
اتفاقا من در دل همین جامعه ام اما سعی می کنم از این نمایش دادن ها فاصله بگیرم. شاید جاهایی که دوربین حضور داشته باشد کمتر بروم چون دوست دارم در زندگی شخصی ام دیگر خودم باشم. ببین ناخودآگاه آن دوربین ها تو را دوباره وارد چهارچوبی می کنند که باز از «منِ منِ واقعی ات» دورت می کند. من به اندازه کافی جلوی دوربین بازی می کنم بنابراین دوست ندارم در زندگی شخصی ام هم بازی کنم! دوست دارم زندگی خصوصی خودم را داشته باشم.
زبان سرخی داری ها! خیلی قشنگ حرف هایت را زیر پوستی می زنی و اصلا هم نمی گویی ممکن است به یکسری از همین دوستان بازیگری که در این محافل حضور دارند بربخورد!
نه به خدای خودم قسم می خورم که قصد کنایه زدن به کسی را نداشتم و تمام بحثم به نگاه متفاوت آدم ها به زندگی برمی گردد که هر کس با جهان بینی خودش به زندگی نگاه می کند. ببین شاید زمانی برسد که من هم بیایم دوباره در صدر خبرها قرار بگیرم، از عمد هم این کار را بکنم که می کنم! ولی به وقت مناسبش. صبر داشته باش…
:: موضوعات مرتبط:
,
,
:: بازدید از این مطلب : 2010
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0